سه داستان کوتاه، زیبا و آموزنده

fun228 سه داستان کوتاه، زیبا و آموزنده

مقام از خود ممنون:

مامور کنترل مواد مخدر به 1 دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:

باید دامداری ات را برای پیشگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم.” دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:

“باشه، ولی اونجا نرو.”. مامور فریاد می زنه:”آقا! من از جهت دولت فدرال اختیار دارم.” بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و افزایش می کند:

“اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی…

بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟”

دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود

کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز اضطراب گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان عقب‌نشینی می کند.

به نظر می رسد که مامور راه گریخته ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:” نشان. نشانت را نشانش بده !”

بیشتر بخوانید:  داستان درباره قناعت

*******************

در افسانه ای هندی آمده میباشد که مردی هر روز 2 کوزه بزرگ آب به 2 انتهای چوبی می بست…چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای منزل اش آب می برد.

یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر منزل اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.

مرد 2 سال پایان همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که تنها می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.

هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار میباشد. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که 1 روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : ” از تو معذرت می خواهم. پایان مدتی که از من استفاده کرده ای تنها از نصف حجم من سود برده ای…تنها نصف تشنگی کسانی را که در منزل ات منتظرند فرو نشانده ای. ”

بیشتر بخوانید:  پنج داستان پند آموز

مرد خندید و گفت: ” وقتی برمی گردیم با تمرکزفکر به مسیر نگاه کن. ” موعد برگشت کوزه متوجه شد که در 1 سمت جاده…سمت خودش… گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.

مرد گفت: ” می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر میباشد؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.

این جهت جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به منزل ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟

بیشتر بخوانید:  داستان هایی درباره فداکاری

*******************

روزی 1 مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به 10 برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر تنگدست هستند.

آن 2 1 شبانه روز در منزل محقر 1 روستایی مهمان بودند. در راه برگشت و در سرانجام سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:

عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در منزل 1 سگ داریم و آنها 4 تا. ما در حیاطمان 1 فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.

ما در حیاطمان چراغ های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.

حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه افزایش کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر تنگدست هستیم.

منبع